پیرمرد لاغر و رنجور با دسته گلی بر زانو روی صندلی اتوبوس نشسته بود . دختری جوان، روبه روی او، چشم از گل ها بر نمی داشت. وقتی به ایستگاه رسیدند، پیرمرد بلند شد، دسته گل را به دختر داد و گفت: می دانم از این گل ها خوشت آمده است. به زنم می گویم که دادم شان به تو. گمانم او هم خوشحال می شود. دختر جوان دسته گل را پذیرفت و پیرمرد را نگاه کرد که از پلههای اتوبوس پایین می رفت و وارد قبرستان کوچک شهر می شد!
بسیار زیبا بود دوست داشتن شامل مرور زمان نخواهد بود
واي چقدر جالب و خواندني
سلام سجاد جان
اگه زنش زنده بود جرات داشت گل بده به دختره بعدشم بره به زنش بگه که این کارو کرده؟
88756 بازدید
28 بازدید امروز
51 بازدید دیروز
1238 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian